در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زدعشق پیدا شد و آتش به همه عالم زدجلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشتعین آتش شد از این غیرت و بر آدم زدعقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزدبرق ...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زدعشق پیدا شد و آتش به همه عالم زدجلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشتعین آتش شد از این غیرت و بر آدم زدعقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزدبرق ...
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفتهاندمن خود این پیدا همیگویم که پنهان گفتهاندپیش از این گویند کز عشقت پریشانست حالگر بگفتندی که مجموعم پریشان گفتهاندپرده بر عیب...
گویند عارفان هنر و علم کیمیاستوان مس که گشت همسر این کیمیا طلاستفرخنده طائری که بدین بال و پر پردهمدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماستوقت گذشته را نتوانی خرید بازمفروش خیره...
گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جداموج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدااز جدایی، قطع پیوند خدایی مشکل استگر شود سی پاره، از هم کی شود قرآن جدامی شود بیگانگان را دوری...
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستیبگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی رااگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینیکه گردونها و گیتیهاست ملک آن جهانی راچراغ روشن جانر...
رهائیت باید، رها کن جهانرانگهدار ز آلودگی پاک جانرابسر برشو این گنبد آبگون رابهم بشکن این طبل خالی میانراگذشتنگه است این سرای سپنجیبرو باز جو دولت جاودانرازهر باد،...
اگر به بندگی ارشاد میکنیم ترااشارهای است که آزاد میکنیم تراتو با شکستگی پا قدم به راه گذارکه ما به جاذبه امداد میکنیم ترادرین محیط، چو قصر حباب اگر صد بارخراب ...
آنچنان کز رفتن گل، خار می ماند به جااز جوانی حسرت بسیار می ماند به جاآه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت استآنچه از عمر سبک رفتار می ماند به جانیست غیر از رشته طول امل چون عن...
ای دل عبث مخور غم دنیا رافکرت مکن نیامده فردا راکنج قفس چو نیک بیندیشیچون گلشن است مرغ شکیبا رابشکاف خاک را و ببین آنگهبی مهری زمانهٔ رسوا رااین دشت، خوابگاه شهیدانس...
شمهای از داستان عشق شورانگیز ماستاین حکایتها که از فرهاد و شیرین کردهاندهیچ مژگان دراز و عشوهٔ جادو نکردآنچه آن زلف دراز و خال مشکین کردهاندساقیا می ده که با حک...
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هستیا شب و روز به جز فکر توام کاری هستبه کمند سر زلفت نه من افتادم و بسکه به هر حلقه موییت گرفتاری هستگر بگویم که مرا با تو سر و کاری ن...
گویند رها کنش که یاری بدخوستخوبیش نیرزد به درشتی که دروستبالله بگذارید میان من و دوستنیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوستشب نیست که چشمم آرزومند تو نیستوین جان به لب رس...
تو که یک روز پراکنده نبودهست دلتصورت حال پراکنده دلان کی دانینفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چندآتشی نیست که او را به دمی بنشانیسخن زنده دلان گوش کن از کشته خویشچون دل...
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانیدودم به سر برآمد زین آتش نهانیای بر در سرایت غوغای عشقبازانهمچون بر آب شیرین آشوب کاروانیتو فارغی و عشقت بازیچه مینمایدتا خرمنت نسو...